از هرچیزو ازهرجا, زندگی خانوادگی

داستان هاى زنده گى:باور به عشق ؟!

سلام دخترانه سلسله داستان هاى زنده گى   ويب سايت را هميشه ميخوانم و حال ميخواهم  داستان زندگی پراز درد خودم را که در عین جوانی کمرم را شکست به شما  قصه كنم تا شايد براى يك دونفر پندى باشد براى آينده شان

باور به عشق ؟

هميشه میگن که گناه ازخود دخترها است ، چرابه حرف هاى پسران باور میکنن ؟، چرا هرحرف آنها را قبول میکنند؟ چرا بالا آنها كوركورانه اعتماد ميكنن ؟ شايد تا جايى اين حرف هاى شان راست باشد اما وقتى يك دختر براى اولين بار آنگونه حرف ها ى شیرین و پرازمهر و محبت را ميشنود  هر كى باشد میخواهد به آن حرف ها باور کند و  يك زندگی پراز  مهر و محبت را در كنار شخصى كه دوستت دارد و دوستش دارى براى خود بنا نمايد …
دختری بودم بسیار شاد و با جرعت مکتب را تمام کردم امتحان کانکور را سپری کردم اما بر خلاف خواستم در یک رشته ایی کامیاب شدم که اصلآ دوستش نداشتم و نمیخواستم بخوانم، ازآن خاطر شامل یکی از پوهنتون های شخصی شدم ،اما ای کاش شامل نميشدم  ای کاش بیسواد باقی میماندم هرگز تحصیلات مه عالی نمیشد اما زندگی آرامی خو میداشتم  و با اين همه درد و رنج روبرو نميشدم .
خوب درس هاى ما آغاز شد پسران و دختران یکجا درس میخوانديم . من دختر کم تجربه ایی بودم که تازه مکتب را خلاص کرده بودم و وارد یک محيط نو و اجتماع بزرگى از انسان ها شدم و چون همه چيز برايم تازه بود خيلى محتاط بودم ، با كسى حرف نميزدم و بسیار به شوق وخوشی درس هاى خود را ميخواندم آهسته آهسته  با اين محيط تازه نيز آشنا شدم همه چيز عادى ميگذشت تا كه یکروز هنگام نوت گرفتن متوجه شدم که یکی از پسر های صنف ما تمام وقت طرفم سيل ميكند و به من خیره شده اما اين كار را جدی نگرفتم و دوباره به نوت گرفتن خود ادامه دادم فردا که آمدم آن پسر کمی نزدیک تر به چوکی مه نشسته بود نامم را هم از حاضری صنف یاد گرفته بود و برايم گفت که میبخشین میشه همو چپتر تانه بتین کار دارم ؟ مه هم چپتر را برایش دادم چنددقيقه بعد دوباره آن را برايم داد و گفت داخلش چیزی است ! بازش کردم دیدم داخل چپتر يك ورق بود و بروى آن شماره تماسش نوشته است ، بسیار ترسیدم  دست پایم میلرزید چهار طرف خود را ديدم
ورق را گرفتم در پشتش نوشتم که مه ازو دخترها ی نیستم که تو فکر کردی همراهش ساعت خوده خوش بگذرانی ! هدف مه درس خواندن است لطفآ برمه مزاحمت نکو و آن را دوباره برايش دادم با پیشانی ترش از مقابل اش گذشتم . فردا همان روز دوباره یک ورق برم داد که میفامم ازو دخترها نیستی ! مه از چند وقت متوجه ات استم تو بسیار دخترسنگین و پاک هستی از آن  خاطر تورا انتخاب کردم میخواهم همسفر زنده گیم شویی ميخواهم با تو زنده گى نو تشكيل بدهم دوستت دارم آیا دوست داشتن گناه است؟؟؟
مه ورق را کلوله کردم وارخطا  به دستکول خود انداختم تا به دست كسى ديگر نيفتاد و از جایم بلند شدم دورتر نشستم . خانه آمدم با خود فکر کردم گفتم اگر او هر روز برم نامه بته بلاخره صنفى هايم متوجه ميشن و نامم بد میشه فکرم هم از درس دور شده باید همرایش جدى گپ بزنم برايش بفهمانم . برايش دل و نادل زنگ زدم چون ميترسيدم خيال بد نكند اما بايد حرف را يكطرفه ميكردم تا ديگر به درس هايم مزاحمت نكند با او به خوبى حرف زدم عذر کردم که اين كار ها را ديگر بان به من مزاحمت نکو اگر نی به اداره شکایت میكنم. هر دليل و حرفى كه برايش ميگفتم او صرف يك حرف را تكرار میکرد که دوستت دارم زنده گی مه فدایت میکنم نیت مه بد نیست لطفآ قبول کو برايش گفتم گفتنى مه همينقدر بود لطفا زنده گى مرا مشكل نساز نامم را بد نكن اگر فاميلم خبر شود چى خواهد گفتن ؟ آنها مرا به درس خواندن روان كردن نه براى اين كار ها خدا حافظ گوشى را گذاشتم فكر كردم شايد وجدان اش را بيدار نموده باشم و به اين صورت ديگر مرا آذيت نكند اين كارم يك دو روز مؤثر افتاد اما دو روز بعد شروع شد مسج نوشتن هايش هر بار يك مسج زيبا عاشقانه كه از خواندن اش با آن كه عصبانى ميبودم باز هم يك لبخند و يك احساس عجيب برايم دست ميداد اما باز هم از ترس نامم نميخواستم ديگر برايم بنويسد و بلاخره برايش نوشتم كه اگر يكبار ديگر مزاحمت كردى سيم كارت خود را ميشكنانم او گفت اگرشكستاندى هر روز میایم پشت خانه تان از اين حرفش ترسيدم از او شك هم نبود كه همين كار را كند بعد از آن تيليفونم را اكثر خاموش ميكردم اما با اين كارم نزد  فاميل سوال خلق ميشد كه چرا تيليفونم هميشه خاموش است و مجبور بودم آن را  تا وقتى كه سيم كارت نو بخرم روشن بانم و هر مسج عاشقانه كه او نوشته ميكرد زود پاك ميكردم …اما آهسته آهسته اين همه حرف هاى عاشقانه عذر و ذارى هاى او کم کم مرا تحت تاثیر قرار داد تا كه بلاخره يك روز به حرفش پاسخ دادم و بعد از آن با گذشت هر روز ما  با هم بيشتر حرف ميزديم و درستر با هم معرفى شديم و با معرفی شدن بيشتر کم کم در مقابل اش احساس پيدا كردم ، خوب یکسال پوهنتون گذشت و ماهميشه باهم گپ میزدیم هر لحظه در کنارهم بودیم وارد  هم جدايى نداشتيم حتى جای که میرفتیم نه او بدون اجازه مه میرفت نه مه بدون اجازه او .  زیاد با او خوش بودم بعد از يكسال فكر كردم ديگر وقت كافى براى معرفى شدن و شناخت يكديگر داشتيم حال همديگر را خوب ميشناسيم و هردو يك ديگر را دوست داريم پس قبل از اينكه حرف تيت و بزرگ شود و نامم بد شود بهتر است برايش بگويم  که پشتم خواستگارى بيايد تا باهم نامزاد شویم او برايم گفت كمى صبر كن
فعلى در خانه ما بعضى حرف ها ى است كه برايت گفته نميتوانم اما در زمستان حتمى خواستگارى روان میکنم . مه هم حرفش را قبول کردم . زمستان رسید گفتم خوب زمستان شد خواستگارى نميايى ؟ گفت که مادر کلانم فعلا مریض است پدرم میگه در ماه حمل ميريم!  در حمل ميايم خواستگارى درست ؟ خوب مه هم چون دوستش داشتم قبول کردم و منتظر ماندم
یک شب زمستان مسجش اشتباه برايم آمد که نوشته بود مه در دوکان بودم همی لحظه رسیدم که شیرینی را آوردن
باز مسج دومیش رسيد که : هاهاهاها زنده گیم اشتباه شد به بچه همسایه ما شیرینی آوردن مه اوجه میرم امشب . مه دختر ساده دل پاک نفهمیدم که او شیرین بچه همسایه شان نی بلکه از خودش بوده . خوب مه هم باور کردم و برايش وقت خوش هم خواستم … زمستان گذشت و حمل رسید من  از خوشی به لباس نميگنجيدم چون پنجم حمل وعده اش بود كه خواستگارى مياين شب قبل اش هم برايش بخوشی مسج دادم و چندين بار تکرار کردم که فردا میاین نی ؟ و او ميگفت بلی زنده گى فردا منتظر باش . آن شب زياد خوش بودم شب هیچ خوابم نمیبرد كه بلاخره رابطه ما رسمى ميشود و ما با هم نامزاد ميشويم فردا رويا ها و آرزوهایم حقیقت ميشود . صبح وقت براى نماز بیدار شدم بعد از نماز همه جا را پاك و تمیز کردم برايش گفته بودم كه از طرف صبح بياين چون تایم پوهنتون ما بعداز چاشت بود ، ساعت ١٠ بعد ١١ شد  اما هیچ خبری از آنها نبود .برايش مسج ميدادم جواب نمیداد زنگ میزدم ميگفت میاین صبر داشته باش١٢ بجه شد زنگ زدم با گریه گفتم به لیاظ خدا فریبم میتی ؟ میفامم ! اونا خو نامدن ؟ گفت زنده گیم خانه  مهمان آمد بعداز چاشت هرقسمی شوه میاین باور كن . خوب با دل پرخون پوهنتون رفتم وقتی از درس آمدم هم هیچ گپی نبود .چون اگر میامدن برم حتمآ میگفتن که مهمان آمده بود. باز برايش زنگ زدم با گریه گفتم چرا فریبم میتی؟ هیچ دلت برم نمیسوزه ؟ راستت را بگو چی گپ است ؟ گفت عشقم ، زنده گيم پيشت بسيار خجالت استم هر چى كوشش كردم فاميل مرا بازى داد وعده دادن اما خواستگارى نآمدن ! چون پدرم دو لنگ را به يك موزه نموده میگه باید درس هایت را تمام کنی باز نامزادت میکنم . بسيار مايوس شدم تیلفونم را دو سه روز خاموش کردم به بهانه مريضى درس هم نرفتم تا با او روبرو نشوم .خيلى سرش قهر بودم ميتوانست از اول راست را برايم بگويد مه دوستش داشتم اگر شرط فاميل و پدراش همين بود قبول ميكردم منتظر ميماندم برعلاوه
دليل پدر اش به نظرم معقول بود اما اينكه او برايم دروغ وعده داده و مرا آن روز ايطور منتظر ساخته بود ، مرا قهر ساخته بود اما چون عاشقش شده بودم و دور بودن او برايم سخت بود دوباره با او آشتى كردم و گفتم حرف پدرت آنقدر هم غلط نيست و من چون دوستت دارم منتظرت میمانم! او خيلى خوش شد و از درك و محبت و اعتبار نمودنم بالايش تشكرى نمود .
همينگونه روز ها و شب ها میگذشت و مه به اميد زنده گى مشترك ما و دوستى او با شوق بيشتر درسم را ميخواندم که آخر هاى ماه حمل یک صنفیم با من تماس گرفت و گفت میفامی چى ؟ میگن وحيد نامزاد شده ؟ گفتم چیییییی ؟؟ دورغ نگو چی میگی تو ؟ امكان ندارد؟ صنفيم برايم قسم خورد كه حقيقت است باور كن متوجه خود باش كه تو را فريب ميدهد !
براى چند لحظه در جا خشكم زِد شوك ديدم بعد دو دسته خوده به زمین زدم اما هنوز هم باورم نميشد، همان روز باهم جنگ کرده بودیم هر چى برايش زنگ میزدم جواب نميداد تيليفون اش خاموش بود اينكه من آن شب را چگونه سحر كردم آن درد ، عاجزى و ناتوانى و اندازه اشك هايم  را در آن شب جز خدايم و خودم کسی ديگر نمیفامد . تا صبح هر چند دقيقه بعد برايش زنگ میزدم تا جوابى حاصل كنم اما تيليفون او خاموش ! صبح شد برايش زنگ زدم گوشى را برداشت از ترس اينكه دوباره گوشى را نگذارد با گریه و فریاد بدون مقدمه  گفتم میگن تو نامزاد شدی ؟ راست است ؟ گفت نی کی میگه ؟ دورغ میگن ! گفتم همگی ! صنفى هاى ما میگن ! گفت نی همطو ميگن که ماره از همه جدا بسازن تو باش حالی مه دوکان هستم ١١ بجه میرم خانه همرای مادرم گپ بزن از او پرسان كو اونه باز بيبين که دورغ است یانی ؟ مه چون هیچ همرای مادرش و اعضا فامیلش گپ نزده بودم نفس دوباره بجانم آمد گفتم اينقدر با اطمینان که گپ میزنه نخاد خبر نامزادى  اش راست باشه .   خوب حرف اش را قبول كردم و تا ١١ صبركردم ١١ بجه كه زنگ میزنم تیلفونش خاموش! دست پایم دوباره از کار افتیدن لرزه به جانم افتاد دلم گواهى بد داد ديگرقلبم برايم گفت که عشق تو مال دیگری شده ! گریه ميكردم و زنگ ميزدم اما تيليفون اش خاموش تا ٢ بجه صبر کردم اما از او خبری نشد ده زنده گیم چادری نپوشیده بودم اما چادرى به سر انداختم تا مرا كسى نشناسد و رفتم دوکانشان خودش نبود اما شریک شان در دوكان بود از او پرسیدم کاکا ميگن وحيد نامزاد شده ؟ کاکا گفت بلی ٣ ماه پیش ده زمستان با دختر خالیش نامزاد شد ! چشمانم سياهى كرد دیگر به جانم نفهمیدم و با همان چادری در پیش سرک افتیدم تا نیم ساعت شوک دیده بودم فقط احساس ميكردم كه دندان هایم به هم ديگر میخورند ، دست هایم میلرزید و پاهايم حرکت نداشتن !  گويى طوفانى به نام وحيد در زنده گى ام وارد شده بود و مرا با تمام اميد ها و آرزو هايم پايمال نموده دوباره رفته بود. اینکه همان روز چى رقم به خانه رسيدم خودم هم نميفهمم همينقدر يادم است كه تا خانه گريسته بودم و صرف با خود ميگفتم چرا ؟ آخر چرا ؟ خانه مستقيم به بستر رفتم و سرم را به بالش فرو بردم و گريستم تا كه اشك در چشمانم خشك شد ، از درد نامزاد شدن اش بيشتر درد دروغ گفتن اش بود ! چرا برايم صادقانه نگفت كه نامزاد شده ؟ چرا بعد از نامزادى اش هنوز هم با من از عشق و محبت حرف ميزد و برايم وعده و عيد ميداد ؟ آيا ذره از احساس در قلبش وجود نداشت تا برايش بفهماند كه انسان اينگونه بى رحمانه  به يك شخصى كه بالايش اعتبار نموده بود ضرر و درد نميرساند ؟ . اگر او مرد وارى به رويم ميگفت ، شايد خبر نامزادى اش مرا درد ميداد اما اينقدر زياد نى ، شايد ازش تشكرى هم ميكردم كه تشكر كه بامن صادق بودى و حقيقت را گفتى و مرا فريب ندادى ! اما به اين رقم كه او كرد دردم ده چند بود . همان شب زنگش آمد برايش صرف گفتم بسیار نامرد بودى ؟ چرا ایکاره با مه کردى ؟ چرا فریبم دادی ؟ مه خو از قلب پاک حرف هاى تو را باور کردم مه خو بالا تو اعتماد کردم؟ چرا مه را با عشق آشنا ساخته و در نیم راه رهایم کردی ؟ برايم گفت مره ببخش دست خودم نبود ! هر چيزى كه ميگفتم فقط همقدر میگفت که باور كن دست خودم نبود ! به زور نامزادم كردن . تیلفون را قطع کردم سیم کارتم را هم میده کردم و دور انداختم . سرم را دوباره به بالش گذاشتم و تا صبح گريه كردم ! فكر كردم تمام رنج و درد وغم هایم را همان شب تا صبح گريه ميكنم و سر از فردا زنده گى نو و ديگر ى شروع ميكنم ! اما چى ساده پنداشته بودم !! سر از فردا آن درد ها و غم ها يك قسمتى از زنده گى ام شد و هر لحظه مرا همرايى ميكرد اما دیگر چاره يى جز صبر خدا نداشتم . یکسال از نامزادى اش گذشت و من در اين يك سال مانند يك جسم متحرك شده بودم اصلى نميفهمم در همين يكسال چى رقم زنده گى را پيش بردم زنده گى ام لحظه بدون رنج و درد نبود خصوصى وقتى از طریق يك نفر ديگر فهمیدم که درهمان مدتی که برايم میگفت صبر کو تا زمستان خواستگارى روان ميكنم او تمام همان مدت همرای فامیلش مجادله داشت چون او را از خوردتركى بنام دختر خالیش کرده بودن اما او را خوش نداشت  وقتی مرا ديد عاشق مه شد و ازو منصرف شد اما اين حرف دختر خاله اش را براى من نگفته بود ، چون به گفته خودش نمیخواست مرا از دست بدهد . در همين مدت يكسال كه با هم بوديم زیاد کوشش کرد تا نامزادی خود را فسخ کند همرای پدر مادر خواهر همه شان جنگ میکرد اما اونا برش میگفتن ای ننگ ناموست است اگر نگیریش همیگی ماره بد میگن ! پدرش ميخواسته سر مه در پوهنتون بيايد و مقابل همه پوهنتون مرا بياب كند اما او نزدش عذر کرده که با او کاری نداشته باشین مه قبول میکنم هرچی میگین اما او را آرام بانين گناه او نيست ! اگر  خودش ای گپاره برم ميگفت بالایش باور نمیکردم چون میگفتم تو دورغگو و فریبکار هستی ! شيشه اعتمادم بالا او شكسته بود امااين همه حرف ها را از طریق دختر همسایه شان خبر شدم مادر وحيد برايشان قصه كرده بود که بچیم پای بند کده شب روز جنگ میکنه که مه دختر خالیمه نمیگیریم صنفی مه دوست دارم او را میگیرم
حالى مه مجبور يك کاری کنم كه دل بچيمه ازو دختر صنفى اش يك رقم نى يك رقم سرد کنم .
ایکه با او چى كردن که اورا با عروسی به دختر خاله راضی کردن خدا میداند؟ شايد همان ترس از اخطار پدرش بود كه سر مه در پوهنتون ميايد …. خوب ديگر بعداز خبر شدن از نامزادیش همرايش قطع رابطه کردم در همان مدت هر وقتی که او را  میدیدم در چهره او رو نامزادش را میدیدم و زندگی سرم شب میشد . در تمام مدت یکسال نامزادیش هر روز درد و عذاب میکشیدم شب های جمعه که میرسید بخاطر اینکه نفهمم كه خانه نامزاد خود میره و چی میکنه و چى نميكنه دو تا تابلیت خواب میخوردم چون یکیش سرم تاثیر نمیکرد دلتنگ میشدم میگفتم درد مه نفامم
بعداز نامزادیش زیاد کوشش کرد همرایم گپ بزند زیاد عذر زاری کرد گفت مه فقط تورا دوست دارم ای ظلم را فامیلم ده حقم کرده لطفآ مرا رها نكن مرا همرايى كن در پشتم استاد باش تا قوت براى کوشش نهایی خود داشته باشم تا بتوانم اين نامزادى اجبارى را فسخ کنم چون عشق چیزی است که انسان بخاطرش هرکاری میکنه ! خوب بلاخره مه هم گفتم درست است فكر كن مه منتظر استم فكر كن كه درپشت ات هستم تا بتوانى نامزادى ات را فسخ کنی اما تا وقتى نامزادى ات فسخ نشده ديگر با من رابطه نداشته باش ! در مدت یکسال شب و روز نماز خواندم قرآن شریف خواندم نزد خدا گریه کردم عذر کردم تا دل فامیلش را سر بچه شان و سر مه رحم بسازد و ما به هم برسیم . پسر كاكا و بهترين دوستش را از طريق فيس بوك پيدا كردم به او عذر کردم تا با فاميل در مورد وحيد حرف بزند اما اوهم از پشت ماره به خنجر میزد برايم میگفت که وحيد دوستم نداره فریبم میته تو ساده حرف هاى او را باور نكن او هم میخواست وحيد را در نظرم بد کند تا من به وحيد جواب رد بدهم و او با همان دختر خاله خود عروسی کند. وقتی اين حرف ها را به وحيد ميگفتم  وحيد گریه میکرد و ميگفت که همه شان دشمن جانم شدن حرف هايشان را باور نكن همه فاميل دست را يكى كردن تا ما را هم جدا بسازن ، تو تنها عشقم استى به جز تو با كسى ديگر ازدواج نميكنم ! اگر چى هنوز صد فيصد بالا او اعتماد نداشتم  اما وقتى اشك هايش را ميديدم دلم در ميگرفت و به حرفش باور ميكردم و اميد وار ميشدم . به همی امید ها خوده شب روز بازی میدادم تا که سال پوره شد و نامزادى اش هنوز فسخ نشده بود و من هنوز چشم در انتظار و اميدوار تا كه سال سوم پوهنتون ما شروع شد و او در خزان همان سال پت از مه عروسی کرد ، شب دوم عروسیش عكس هاى عروسى اش را از طریق فیسبوکش ديدم که دوستش تگ اش کرده بود و دوستان ديگر اش در زير عكس برايش تبریکی داده بودن .باز همان حالت و شوک كه در روز خبر شدن نامزادى اش سرم آمده بود به من رخ داد .. درد مه هم به کسی گفته نمیتانستم زیر کمپل دست هایم میلرزید فقط اشک هایم بی صدا میریخت و کاری از دستم ساخته نبود برش زنگ زدم تیلفون خود را سرم خاموش کرد چون او هم فهمیده بود که مه از عروسى اش خبر شدیم .بعد از  آن  شب ديگر  خود را اصلى زنده احساس نميكردم از نان خوردن مانده بودم شب و روز م را نميفهميدم  فقط مانند يك جسد محرك بودم و بس اینکه چیگونه با این همه درد تا حال زنده هستم خدا میداند؟

بعداز چند مدتی پسر کاکای خدا ناترسش برم مسج داد نام خانم اورا گرفت که او حامله شده . چقدر اینا بی رحم بودن ؟؟ ای خدا نگفت شاید تحمل شنيدن اين حرف را نداشته باشم ، فقط ميخواست سر زخم هایم نمک بپاشد و من فقط با دل پر از خون گفتم راستی ؟ مبارک شان باشه، خوش باشن باهم!  بعد از همان روز ديگر تصميم گرفتم با اين فصل زنده گى ام خاتمه بدهم ديگر هرگز در اين باره فكر نكنم ديگر وحيد را مرده بگيرم و همين سه سال آخير را اصلى از خاطراتم پاك كنم اما گفتن آسانتر از عمل كردن است روز و شب فكر و هوشم صرف به او حرف هاى او وعده هاى دروغى اش ميچرخيد تمام زنده گیم مثل یک شب تاریک شده بود که روشنی در آن ديده نميشد
سال چهارم پوهنتون ما شد که از بدنیا آمدن طفلش خبر شدم اما نمیفهمم آيا این را عدالت الهی بگويم یا هم جزای کار های او، طفل اش بدنیا آمد اما از معیوب ، چون دختر خاله پسر خاله هستن خون شان یکی است.  وحيد به مه ميگويد كه تو بدعا كردى كه طفلم ايطور بدنيا بيايد ! آه تو مرا گرفته اما خدا شاهداست خدا خو از دل ها خبر است مه هر گز از خدا نخواستيم تا چيزى بكند كه قيمت اش را آن كودك معصوم بپردازد ! مه هرگز به ای رضا نبودم که طفل آنها او قسم باشه حتى وقتی از اين حرف خبر شدم بسيارگریه کردم چون درد و رنج كشيدن وحيد را ديده نميتوانستم ،  شب و روز دعا میکنم تا او طفل معصوم صحت  شود . مه تمام رابطه خوده را همراهش قطع کردیم او میگفت همرایم عروسی کو جواليگری ، ترکاری فروشی هرچی بگویی میکنم برايت زنده گی میسازم اما فقط با  من باش ! او حال هم سرم استاد است چند وقت بعد از عروسى خود دوباره به من مسج نوشتن را شروع كرد وشب و روز برايم مينويسد… اما مه نمیخواهم ديگر به گذشته برگردم ديگر نميتوانم به حرف هاى او باور كنم .. آن زن عشق مرا ازمن گرفت اما مه نمیخواهم شوهرش را از او بگیرم خودم دختر هستم نمیخواهم زندگی یک زن را خراب کنم چون ميفهمم كه با خراب نمودن  زنده گى كسى زنده گى خودت هيچوقت خوب نميشود!  يك زن  هرگز نميتواند بروى خرابه زنده گى يك زن ديگر زنده گى خود را اساس بگذارد و بعد انتظار زنده گى خوب را هم داشته باشد  !
ازاو براى همیش خداحافظی کردیم اما هم خودم زجر میبنم  هم او . حال ديگر آن دختر خندان و شاد و سرحال  به یک دختر افسرده ، روانی ، غمگین و شكسته تبدیل شده . وقتی یادم میاید وحيد زن دار شده ، طفل دار شده  زنده گی بالایم حرام میشود نه شبم را ميفهمم و نه روزم را حیران بخدا هستم که چی کنم سه سال است که در این عذاب زندگی میکنم همگی میگن فراموشش کو اما نميتوانم كاش اينقدر آسان ميبود !  چون هنوز حرف هاى ما ختم نشده ، هنوز چرا هاى زيادى باقى است كه او جوابش را نداده و هرگز هم نخواهد داد ! مثلا چرا از اول به من حقيقت را نگفت ؟ چرا وقتى ميفهميد كه زور اش به فاميل اش نميرسد باز هم عشق و عاشقى را با من سر گرفت ؟ چرا وقتى نامزاد شد و حتى ازدواج كرد به دروغ گفتن به من ادامه داد ؟ آيا اين همه پاداش آن بود كه من كوركورانه به او اعتماد و باور نموده بودم ؟ او را دوست داشتم  و يك زنده گى مشترك با او ميخواستم ؟  ميفهمم به وقت ضرورت دارم  تا اين همه سوال ها مهم بودن شان را برايم از دست  بدهند  تا ديگر جوابى براى اين همه سوال ها نجويم . باور كنيد اگر خودکشی حرام نمیبود یک ثانيه هم صبر نمیکردم تا از اين همه درد و رنج رهايى يابم ، اما این دنیايم خو با درد و رنج و غم خراب شد نمیخواهم با خودكشى آخرتم هم خراب شود . از اينرو خاموشانه درد ميخورم و اميدوارم تاشايدروزى  برسد و همه چيز فراموشم شود . من خواستم سرگذشتم را با شما در ميان بگذارم تا شايد سرنوشت من یک تجربه يى شود براى دختران و پسران جوان  براى دختران كه كوركورانه باور نكنن و كمى دقيق تر شوند و براى پسران كه  دروغ نگويند ! وقتى بالا خود حاكم نيستن و ميفهمن كه در مقابل فاميل استاد شده نميتوانند  آرزو عاشق شدن را هم در سر نپرورانند !  و زنده گى يك دختر  و آرزو ها و اميد هاى او را خراب نكنند
ميدانيد ؟ مريضى افسرده گى حرف عادى نيست!!  انسان را از داخل ميخورد و نابود ميسازد و انسان  سال ها ضرورت دارد تا از آن حالت دوباره بيرون بيايد ؟  لطفا دختران را به اين مرض بد گرفتار نسازيد و بلاخره از همه تان خواهش میکنم هرگز عاشق نشويد و زندگی آرام خود را با دست های خود نابود نکنین…

 

(Visited 1,276 times, 1 visits today)