از هرچیزو ازهرجا, زندگی خانوادگی

از خاطرات جوانی پتونی جان

از خاطرات جوانی پتونی جان
یک روز دیگه همرای دل آغا یم همطوجر و بحث كردم جنگ نكرديم كه حالى خسرانم سرما گپ جور نكنن خو همطو گپ سراولادبود كه بچه خوب است يا دختر که قصه خوری گلم يادم آمد خوری گلم ديگه همطور يك زن بود سر شوهر خود بسيار زور بود بیخی همی شيرين گل و شير آغا وارى بودن از او خاطر نام اونا را ما هم شرين گل و شير آغا مانده بوديم خوری گلم چهار دانه بچه داشت كه هر بچه هم مانند يك سپر در مقابلش استاد بود خو بلاخره اولاد پنجمى شان دختر شد خانجانم شوی خوری گلم اوقدر خوش شد كه صاحب دختر شد که توبه سال ها بعد فهميدم که چرا خانجانم ایطور خوش شده بود که خانه شان دختر شد
امروز دختر شان نام خدا کلان شده و چون اولاد پس کورکی خانه و يگانه دختر است بسيار نازدانه است و گپش هم قانون
خوری گلم حال ديگر هیچ جرئت ندارد شوهر خود را چيزى بگويد به خاطر كه امروز دختر مانند سپر در مقابل پدر استاد است و از پدر دفاع ميكند
خود خوری گلم ميگه در اين پس پيرى شاه گردشى شد حال شيرآغا به كمك دختر خود سرم زور است
ای قصه كه يادم آمد همطو خپ خوده زدم و به دل آغایم گفتم ها راست ميگى بچه خوب است و در دلم گفتم هيچ غم نخو چند سال بعد كه بچيم در مقابلم سپر واری استادشد و تو بى سپر ماندى باز ميفهمى كه كدام اش خوب است ها ها
ها

(Visited 564 times, 1 visits today)