روز عروسیم ، روزی که باید خوشبخترین روز درزنده گیم میبود به دهشتناک ترین و بد ترین روز زنده گیم مبدل شد. درآن روز پی بردم که عشقم، خوشی هایم و حتی زنده گی آینده مشترک زناشوهری ام جز دروغی بیش نیست. خون در رگانم خشکیده بود نمیدانستم چی کنم ؟ چیگونه عکس العمل ازخود نشان بدهم ؟ چگونه ازاین حالت خود را نجات بدهم ؟ کجا بگریزم ؟ بلاخره راه بیرون رفت چیست ؟ سوال های که به یکی آن هم جوابی نمیافتم . به بیچاره گی و ناتوانی خود حیران بودم . میدانستم که دیگر هیچ راهی برای برگشت ندارم . دلم میشد پنجره کوچک عروسخانه رابشکنانم و فرارکنم اماکجا میرفتم ؟ پیش کی میرفتم؟ به کی پناه میبردم ؟ وآنچه عقب خود میگذاشتم آن همه چه میشد؟ این همه مهمان ها ؟ این همه مصرف ؟ سرخمی پدر و مادرم درمقابل مردم ؟
مطمین بودم که هیچ کس نمیگفت « گناه از داماد است! » همه یک صدا میگفتن «عروس بداخلاق بود! » « نادختر بود!» « لنده داشت همرای لنده خود فرارکرد! » ….. میفهمیدم هر تصمیمی هم که بگیرم مسولیت و گناه به دوش خودم میشود و انگشت اتهام و انتقاد به طرف من بلند میشود. در حالی که من بی گناه بودم … اما ازآغاز
سال دوم فاکولته بود که با پسری نامزادشدم . نامزادم پسر یکی از دوست های صمیمی خانواده ما بود. تاجای که برای من گفته شده بود او از چند سال بود که مرا دوست داشت . من هم یک دو بار او را در خانه خیش و قوم دیده بودم . پسرآرام وخوب بود، تحصیل کرده بود، ازفامیل خوب بود، چهره مردانه داشت وازنگاه اقتصادی هم زنده گی شان خوب بود، پس میدانستم که آینده خوبی برایم تضمین میکرد و ازاینرو دلیلی برای مخالفت با این پیوند ندیدم. قرار ما این شد که تا درس من خلاص نشود عروسی نمیکنیم. پسر قبول کرد فامیل ها باهم جورآمدند ومانامزاد شدیم. تا عروسی دوسال وقت داشتیم تا با هم بهتر آشنا شویم و یکدیگر را خوبتر بشناسیم. نامزادم ازهمان روز های نامزادی ما کوشش میکرد قلبم را تسخیر نماید. پیام های عاشقانه، گل و تحفه هدیه نمودن های وقت و ناوقت . بعد ازدرس مرا تا خانه رساندن . برخورد پر مهر اش با من. حرف های پراز عشق و محبت. ناز دادن ها و جان و قربان گفتن ها.نگاه هایش، حرف هایش و رفتارش همه ازعشق بی پایانی که او به من داشت حرف میزدند. هر لحظه که برابر میشد و به اصطلاح همین بیکار که میشد میگفت دوستت دارم. دنیا مه هستی . بجز تو وخیال تو چیزی دیگر درسرم ندارم . خلاصه آنقدر به من علاقه و محبت بی پایان نشان میداد که آهسته آهسته محو حرف هایش شدم و بلاخره باور کردم که واقعا مرا خیلی دوست دارد. وقتی در کنارش میبودم واقعا خود را خوشبخت احساس میکردم چون او همیشه برایم همین احساس را میداد. فکرمیکردم ملکه جهان هستم. فکرمیکردم خدایش هستم و او مراپرستش میکند. چون رفتارش برایم همین را نشان میداد. پس از گذشت مدتی کوتاه با هم خیلی صمیمی شدیم. تمام راز و نیاز ما با همدیگر بود. دیگرهیچ حرفی از همدیگرپنهان نداشتیم .زنده گی ما مانند یک کتاب بازبرای یکدیگرشده بود. اگر او سر جمله را آغازمی کرد من آخرش را میدانستم و برعکس. اصلا بدون حرف یکدیگر را درک میکردیم و چشم بسته به هم دیگر اعتماد داشتیم. درهمین مدت دو سال نامزادی اصلا برایم یک لحظه هم موقع نداده بود تا به او شک کنم و به او باور نداشته باشم. هیچ چیزش از مه پنهان نبود کوچکترین حرف هم که میشد مه نفراول بودم که برایم میگفت. حتی پاسورد موبایل ما یکی بود. وقتی باهم بیرون میرفتیم موبایل خود رابه من میداد تا دردستکولم بگذارم. حتی موبایل خود را گاه گاهی دردستکولم فراموش میکرد و روز بعدش از پیشم میگرفت و من حتی به فکرم نمیگشت به اوشک کنم و موبایل اش را چک کنم. چون مطمین بودم که چیزی برای پنهان کردن از من نداشت تا من مشکوک شوم.
دو سال نامزادی خیلی زود گذشت . درسم خلاص شد و بلاخره بعد از یکسال آماده گی و پلان دقیق برای مراسم ازدواج ما روز جشن عروسی ما، جشنی که با هزار شوق و اشتیاق که حتی کوچکترین جزییات مانند رنگ دستمال جیب دریشی او تا گل و سرمیزی میزهای سالون عروسی، از فیته دور گل دستم تا تاج سرو رنگ بوت هایم همه را دانه دانه به ذوق هردوانتخاب و تهیه نموده بودیم ، پلان شده بود رسید. یک دو سه روز قبل ازمحفل عروسی ما متوجه شده بودم که او کمی پریشان و دست و پاچه به نظر میرسید. فکروهوشش آنقدرسر جا نبود. اما با خود فکر کردم شاید استرس و تا و بالا دویدن های چند روز آخیر و ترس از آغازیک زنده گی مشترک و زنده گی جدید و نامعلوم بالایش تاثیر کرده و حالتش را زیاد جدی نگرفتم. برعلاوه خودم هم چندان حواسم آرام نبود وکمی دلهره داشتم. ما اولین گام های خود را بسوی یک زنده گی مشترک با هم میبرداشتیم. در اینگونه حالت خواه مخواه دلهره برای انسان ها دست می دهد.میترسیم که اگر زنده گی مشترک ما آن گونه که انتظارش را داریم و داشتیم پیش نرود بعد چی ؟ و ما بعد از چند ماه زنده گی مشترک متوجه شویم که ما اصلا باهم جورنمیایم بازچی ؟ – میگویند مهم نیست یک انسان را برای مدت چند سال و تا چی اندازه میشناسی، بصورت درست وکامل او را صرف وقتی میشناسی که چند روز همراه او به زیریک سقف زنده گی کنی! – به هرصورت با این حرف ها کوشش میکردم خود را دلداری بدهم و حالت او را جدی نگیرم. روز عروسی ما راهم مانند تمام عروسان دیگر با دلهرهٔ عجیبی آغاز کردم اما بعد از داخل شدن به سالون عروسی دلهره ام تا اندازه یی و بعدازعقد نکاح هم بلکل ناپدید شد و با خوشی از سالون زیبا عروسی دیکور عالی آن که خودم دانه دانه انتخاب ووقت زیاد خود را بالا آن گذشتانده بودم و ازمحفل گرم مملو از رقص وپایکوبی و شادی ما لذت میبردم تا که وقت تبدیل نمودن پیراهن سبز نکاح به پیراهن سفید عروسی رسید و ما هردو به طرف عروسخانه روان شدیم . او زودتر از من دریشی عروسی خود را پوشید و آماده شد ومن هنوز با مو ها و جالی سرم سرگردان بودم که دروازه عروسخانه زده شد و او را بیرون خواستن. کدام مشکلی با آوازخوان محفل پیش آمده بود .وارخطا ازش خواهش کردم تا هر چه زودتر نزد آوازخوان برود تا مشکل بزرگترنشده و نظم محفل برهم نخورد. اوبا عجله دریشی نکاح خود را که مصروف جمع کردن آن بود به دست من داد و از عروس خانه بیرون شد، چون هنوز مصروف جابجا نمودن جالی سرم بودم دریشی اش را برو چوکی گذاشتم. جالی سرم بلاخره درست شد، پیراهن سفید به تنم شد و آرایش کمی تازه شد. من آماده بودم تا دوباره به سالون نزد مهمان ها برگردم اما چند دقیقه گذشت و او برنگشت با خود فکر کردم شاید مشکل کمی بزرگتر شده باشد. کمی وارخطا شدم و برای اینکه بدانم چی گپ است دخترخاله ام را که با خواهرم یکجا برای کمک کردن به من همرایم بودن عقب نامزادم روان کردم تا بیبیند که چی گپ شده و او را صدا کند که ناوقت میشود .خواهرم وقتی دید وارخطا شدیم عروس خانه را به قصد آوردن آب برایم ترک کرد. و من تنها ماندم این حالت تنهایی و انتظار بیشتر زجر دهنده بود برای اینکه متوجه دلهره خود نشوم از موقع استفاده نموده مصروف جمع کردن بکس لباس های ما و اشیا دور و پیشم شدم. وقتی خواستم کرتی دریشی نکاح او را در بکس بگذارم . دستم به چیزی سختی در جیبش خورد. دستم را به جیبش داخل کردم و یک موبایل بدستم آمد.آن موبایل ازاو نبود چون هرگز دردستش ندیده بودم. موبایل نو نبود کهنه و استفاده شده بود .فکرکردم شاید موبایل پدر و یا هم از مادرش است که نزد او مانده. وقتی دکمه موبایل را فشاردادم عکس نامزادم دست به دست با دختری برو پرده آن ظاهرشد با چند اشاره که ازآمدن مسج های ازدختری به نام «نیلو» درواتزپ احوال می داد. از دختر تنها عکس دستش با یک انگشتر در انگشت اش دیده میشد و آن دست دست من نبود ! من آنگونه انگشتری نداشتم ! عاجل پاسورد موبایل اش را که تاریخ تولدم بود زدم اما موبایل باز نشد.تاریخ نامزادی ما را زدم، موبایل همچنان باز نشد. تاریخ تولد خودش را نوشتم باز هم باز نشد یک کوشش آخری داشتم اگر آن هم اشتباه میبود موبایل برای ۱۵ دقیقه قید میشد. دستانم میلرزید چشمانم را بستم وتاریخ مهم دیگر زنده گی او را که به گفته خودش هرگز فراموشش نمیشود و آن تاریخ ، تاریخ تولد اولین برادرزاده و نواسه خانواده شان بود زدم وشگفت زده دیدم که موبایل بازشد. عاجل دروازه عروسخانه را سرم قلف کردم .ترسیدم او پس نیاید و یا کسی دیگر برایم مزاحمت نکند و مسج ها راباز کردم. اما کاش هرگز باز نمیکردم ! چون با باز نمودن آن مسج ها درظرف یک لحظه تمام اعتماد، باور و عشق خود را ازدست دادم. نامزادم که چند ساعت پیشتر دیگر شوهرم هم شده بود، تا امروز چاشت هنگامی که من در آرایشگاه بی صبرانه منتظر آمدن او عقبم بودم با دختری دیگری به نام نیلو مصروف چت بازی بود. چت شان هم از سر تا آخیر از عشق بی پایان او به آن دختر حرف میزد. چت پر بود از حرف های عاشقانه و حرف های که حتی ازخواندن آنها من که نامزاد و حال دیگر خانم اش بودم گونه هایم سرخ و داغ شدند. حرف های که در همین چند سال نامزادی اصلا به من نگفته بود و فکر هم نمیکردم که او حتی قادر به گفتن آنگونه حرف ها به یک دختر باشد. نامزادم حتی در باره روز ازدواج ما با تمسخر به نیلو نوشته بود ازاین نوشته بود که خانواده اش او را وادار نموده بودند تا با من ازدواج نماید. از داشتن یک نامزاد زشت و بدی که او اصلا دوستش ندارد اما مجبور است امروز با اوازدواج کند نوشته بود و بسیار حرف های دیگرکه هر گز نباید میخواندم ….موبایل از دستم پاین افتاد. توانایی خواندن ادامه چت هایشان را در خود ندیدم چشمانم سیاهی رفت و برو چوکی افتادم . به یکباره گی همه چیز برایم بی معنی و بی ارزش شد. او درتمام همین مدت دو سال نامزادی ما که هر روز و هر دقیقه اش برایم لاف از عشق بی پایان خود میزد با یک دختری دیگری نیز رابطه داشت و قسمی که از چت هایش با او معلوم میشد یک رابطه بسیارعمیق تر وپیش رفته هم داشت که حتی امروز در روز عروسی خود به او «یگانه عشقم » نوشته بود! برایش از این نوشته بود که آن دختر تمام دنیااش ویگانه دلیل زنده ماندن و زنده گی اش است ازاین نوشته بود که چند سال بعد حتمی آنها باهم یکجا خواهند شد وبا هم ازدواج خواهند کرد و قصه مرا مفت میکند ! وبعد این همه خندیدن ها و رشخندی های هردوشان بالا قد و قواره واندام من! بالا بینی از اندازه کلانم. دندان های کج ام. طرزحرف زدنم. بالاصدایم. حتی بالا بعضی عادت هایم که تازه فهمیدم که نامزادم ازآنها نفرت داشته و آنها رابسیاراحمقانه میدانسته. مثلا این عادت که من هنگام حرف زدن موهایم را با سر انگشتم دور میدهم و اینکه در انتخاب رنگ دستمال جیب او و سرمیزی میز های سالون عروسی از اندازه زیاد دقیق بودم…
نفسم قید میشد، زنجیر سیت طلایی که به گردنم بود به یکباره گی مرا خفه میکرد و پیراهن عروسی درجانم تنگی میکرد. میخواستم دست بندازم وهمه چیز را از سر و صورتم بکنم پاره کنم و دور بیندازم. نفس کشیدن برایم مشکل شده میرفت اشک هایم جاری بودند. میترسیدم مژه های ساخته گی ام پاین نیفتد وخط چشم ام سرنکند. تا کسی سرم نفهمد که گریه کردیم . پیوسته باگوشه دستمال کنج چشم هایم راپاک میکردم. راستی حیران بودم چی کنم ؟ چی نوع عکس العمل در مقابل این حرف نشان بدهم ؟ دوچشمم به پنجره کوچک عروسخانه دوخته شده بود وبا خود فکرمیکردم آیا میتوانم از آن کلکین فرارکنم ؟ بگریزم و برای همیش ناپدید شوم. در یک جا نامعلوم . در زیر زمین در جای که دیگرهیچکس مرا پیدا کرده نتواند. اگر چه میدانستم که آنگونه جایی وجود ندارد من هیچ جای برای فرارندارم. لحظه بعدش باخود فکرمیکردم که اگرمن خود را از آن کلکین پاین بندازم مییمرم یا زنده میمانم ؟ میترسیدم اگر خود را پاین بندازم و زنده بمانم بعد از این کارم خانواده خودم مرا زنده نمیمانند. خود را بسیار خورد وخمیرشده احساس میکردم. تمام رویا های دو سال آخیر زنده گیم مانند یک قصر ریگی در یک ثانیه از هم پاشیده بود. خیانت نمودن او برایم آنقدر درد نداشت، این اعتماد نمودن بی حد و باور نمودن کورکورانه خودم به حرف های اوبود که برایم بیشتر درد آور بود! روزها تیلیفون او درپیشم بود و من حتی یکبار هم از رو کنجکاوی آن را باز نکرده و بررسی نکرده بودم . راستش حتی در خیالم نمیگشت که او با وجود داشتن نامزادی مانند من طرف دختر دیگری سیل کند! من از نظر قیافه طرز لباس پوشیدن، سویه نشست و برخاست و حرف زدن و نزاکت های اجتماعی به مراتب و ده ها مرتبه بهتر از او بودم این حرف را او هم میدانست خانواده او هم و تمام افراد دور و پیش ما هم که من از او برتر بودم و بار ها شنیده بودم که بسیاری ها بعد از خبر شدن نامزادی ما گفته بودند حیف دختر! یعنی من آنقدر بالا خود اعتماد داشتم که به نظرم میامد که او باید کلاه خود رادر هوا بیندازد که با دختری چون من نامزاد شده ! و باید مرا پرستش کند! با کف دست به پیشانی خود زده و بار دیگر هق زدم. یعنی من بدبخت ساده آنقدر مغرور به خود و زیبایی خود بودم که حتی در خیالم هم نمیگشت که او با داشتن من طرف دختر دیگری سیل کند باز چی برسد که با دختری رابطه داشته باشد ؟! یعنی اینقدر از خود راضی بودم ! این به این اندازه ساده بودن خودم بیشتر برایم درد داشت. فریب خوردن به حرف هایش برایم درد داشت،از دست دادن آن احساسی که او برایم داده بود«که هستم و نیستم برایش من هستم» برایم درد داشت ! خبر شدن از این حرف که او ، تمام همان قصه های خصوصی خود را که شب ها در تیلیفون برای من میکرد و برایم این احساس را میداد که مهمترین فرد در زنده گی اش هستم ، بعدازگذاشتن گوشی تیلیفون دقیق عین قصه ها را دانه دانه به آن دختردیگر تکرار میکرد. از جا بلند شدم میخواستم راستی فرارکنم دیگر حتی اطاق برایم تنگی میکرد. اما کجا میرفتم ؟ با فرار نمودن سرپدرم راخم کنم ؟ نام فامیل را بد کنم ؟ این همه پول مصرف شده، این همه مهمان ها، این همه جشن و خوشی با فرار من چی میشد؟ مردم چی میگفت ؟ خاله شیما که در هر گپ اولین نفر بود که مداخله میکرد چی گپ ها در باره مه میگفت ؟ او خاله همسایه پشت سر ما که در هر گپ عاجل خود را به محل حادثه رسانده و بعد احوال آن را به تمام همسایه های دیگر میرساند چی میگفت ؟ ناگهان در میان اشک های داغم لبخند تلخی بر لبانم نقش بست .دوباره به چوکی نشستم. با خود فکر کردم چه مضحک و خنده آور که حتی در سخت ترین لحظه زنده گی خود بجا این که به خود ونجات خود از این بدبختی فکر کنم در غم گپ این و آن هستم و اینکه این چطور میشود و آن چطور میشود؟ این چی میگوید و آن چی میگویند؟ شیطان میگفت برو بالا ستیژ برآی و میکرفون آوازخوان را بگیر واعلان کن : مهمان های عزیز خوش آمدید غذا تان را نوش جان کنید.سیل وساعتری تان را بکنید به جشن و پایکوبی تان ادامه بدهید صرف با یک تفاوت که شما به یک محفل عروسی نه بلکه به یک مهمانی دعوت هستید! اما دوباره شیطان را لعنت میفرستادم چون خوب میفهمیدم که این کار را هرگز نمیتوانم بکنم درافغانستان ؟ نه هرگز !
خواهرم با گیلاس آب به عروسخانه برگشت. متوجه شد گریه کردیم. پرسید اما برایش حقیقت را نگفتم. چی میگفتم ؟ چی نوع به کور و کر واحمق بودن خود درمقابل اعمال نامزادم اعتراف میکردم ؟ خود را به آغوشش انداختم و گفتم هیچی نیست فقط میترسم. ازجدایی از شما از دور شدن از همه تان، از زنده گی نو و نامعلوم که در پیش رو دارم. کمی دلهره پیدا کردیم اما حرف مهمی نیست. خواهرم مرا سخت تر به آغوش خود فشرد و من هم سخت تر و از ته دل گریستم . تمام خشم ، غصه، ناتوانی وفریاد های که درگلونم پیچیده وبند شده بودند را با اشکانم بیرون کشیدم. راه برگشت نداشتم. اگرامروز از عروسی ام فرار میکردم شاید ازسالون عروسی زنده میبرآمدم اما به یعقین که ازخانه پدر زنده نمیبرآمدم. مجبور بودم به این جشن دروغی ومسخره ادامه بدهم . جشن و مراسمی که دیگر برایم مفهومی نداشت ومعنی خود را بلکل از دست داده بود.من دیگراحترامی به نامزادم نداشتم. دیگر بالایش اعتماد نداشتم. به حرف هایش باور نداشتم. خوب میفهمیدم که دیگرهیچ چیزمانند گذشته نمیشود. امروز یا فردا او بلاخره با همان «نیلو » ازدواج میکند. و من هیچ چیزی درمقابل آن کرده نمیتوانم. درزنده گی برایم وعده داده بودم که هرگز خانم یک مرد زن دار نشوم نه تنها برای اینکه من میخواستم که شوهرم صرف و تنها از خودم باشد بلکه نمیخواستم بالا زن دیگری ظلم نمایم و سه زنده گی راتباه کنم ! زنده گی خود را از آن زن را و زنده گی شوهرم را. متاسفانه شوهرم هنوز زن دوم نگرفته درجمع مرد دوزنه میآمد. و من برای نجات از این زنده گی هیچ کاری از دستم نمیبرآمد. چهره مظلومانه پدر و مادرم مقابل چشمانم پدیدار شدند. چشم های خشمگین برادرانم. نگاه های متهم و مملو ازنیشخند خیش و قوم به نظرم آمدند.آه طولانی کشیدم. اشک هایم را پاک کرده نفس عمیق کشیدم. پیراهنم را مرتب نموده گویی اصلا هیچ گپی نشده به خواهرم گفتم بگی خواهرک همی آرایشم را خو پس کمی جور کو که گریه کردم پاک شده و مصروف جور کردن سر و صورتم شده منتظر برگشت او نشستم . بعد از گذشت چند دقیقه دیگر که برایم مانند چند قرن گذشت بلاخره او به عروسخانه برگشت هیچیزی برایش نگفتم اما گویی او خودش متوجه شدکه در چشمانم تغییری آمده. چیزی شکسته. چیزی دیگر آنطور که باید میبود نیست !
محفل عروسی ما به پایان رسید و من هنوز هم چیزی برایش نگفتم؟ چی میگفتم ؟ اگر چیزی میگفتم چی را حل میکرد؟ در جواب باز هم یک دروغ نو بالا دروغ های قبلی اش اضافه میکرد ویا هم برایم یک وخلص میگفت که ها او دختر رادوست دارم ومیگیرم اش دلت خوش میشی یا خفه! بعدش چی؟ آیا جرئت این را داشتم که بگویم درست پس برو همو را بگیراما مه همین لحظه این جا را ترک میکنم و میروم پس خانه پدرم وطلاقم را میخواهم ؟! به هر صورت اش مجبور بودم با او زنده گی خود را پیش ببرم چون فامیلم هرگز طلاق و جدا شدن را قبول نمیکردند. برای آنها رابطه داشتن بایک دختر دیگر و وزن دوم گرفتن کدام دلیل مهم برای خواستن طلاق نبود.
به سرسرخود میزدم وخود راملامت میکردم که چرا آنقدر خوش باور بودم و آنقدر ساده دل ؟ چرا در طول همان دو سال نامزادی چشمان خود را درستر باز نکرده بودم، متوجه جزییات کوچک نشده بودم ؟ چرا اینقدر در غرور خود غرق بودم که فکر میکردم از مه دختر زیباتر و بهتری در دنیا برای او پیدا نمیشود ؟ چرا یکبارهم کنترول اش نکردم ؟ از رو کنجکاوی هم اگر میشد باید یک بار کنترول میکردم، چرادر باره اش پرس وپال نکردم ؟ شاید چیزی ازاینسو وآنسو میشندم . چرامتوجه وبیدار نبودم ؟ چرااینقدر ساده بودم و حرف های بیست و چهار ساعته عاشقانه اش مرا مظنن نساخت ؟ – آیا نگفته اند که «آنی که واقعی دوست دارد هر لحظه تکرار نمیکند و آنی که هر لحظه تکرار میکند چیزی برای پنهان کردن دارد » . آیا او با این همه دوستت دارم، دوستت دارم گفتن های خود صرف میخواست توجه مه را به این حرف جلب کند تا من وقت برای فکر کردن در باره حرف های دیگر نداشته باشم ؟ آیا من از اندازه زیاد متوجه چیز های جزیی و پیش پا افتاده مانند «رنگ دستمال جیب دریشی دامادی » او بودم که حتمی و باید به «رنگ گل مو هایم » هماهنگی میداشت؟ و یا متوجه «رنگ اتاق خواب آینده ما » و چگونه گی «سر تختی » تخت ما بودم تا متوجه حرف های مهم و جدی تر زنده گی مشترک ما شوم ؟ چرا اصلیت و کرکتر و چگونه بودن او را تحت مطالعه قرار ندادم ؟ چرا از طرز حرف زدن هایش چیزی بو نبردم ؟ چرا از بعضی کار های عجیب اش درآن وقت که حال معنی آن برایم روشن میشد بو نبردم ؟ مثلا از اینکه شبانه بعد از تیلیفون نمودن با من تیلیفون خود را تا صبح خاموش میکرد تا آرام بخوابد وکسی مزاحم خوابیدن اش نشود و صبح خوبتر آماده کار باشد متوجه نشدم ؟ چیزی بو نبردم و شکی نکردم ؟ شاید در دوره نامزادی جداشدن ازاو ساده ترمیبود وفامیل جدا شدن ما را قبول میکرد. و یا هم با خبر شدن از این حرف میتوانستم همرایش جدی حرف بزنم برایش بفهمانم که حاضر نیستم با مردی مانند او ازدواج کنم برایش میگفتم یا ارتباط ات رابا آن دختر قطع کن یا از هم جدا میشویم ! چرا های بسیاری که دیگر برای دریافت جواب های شان دیرشده بود، در ذهنم خطورمی کردند
امروز پنج سال از ازدواج ما میگذرد.شوهرم اگر چه تا حال زن دوم نگرفته اما کاش زن دوم میگرفت ! کاش همان «نیلو» را میگرفت ! شاید روزگارم از این حال و روزی که امروز دارم بهتر میبود. آنوقت حداقل میدانستم که شوهرم همان «نیلو» را دوست داشت او را مجبور کردن با من ازدواج کند و او نتوانست از عشق خود دست بردارد و برای بدست آوردن عشق خود مبارزه کرد و بلاخره عشق خود را گرفت ! آنوقت شاید درک اش میکردم، قضاوت اش نمیکردم و باخت خود را قبول میکردم.
اما نه! نه آن «نیلو» یگانه عشق زنده گی اش بود و نه یگانه دختری که همرایش رابطه داشت ! شوهرم مانند یک فاحشه روز یک دختر راتغیر میداد.بلی مانند یک فاحشه! چون فاحشه جنسیت ندارد فاحشه مرد وزن ندارد! هرکی باعشق واحساس دیگران بازی میکند و برای فرو نشاندن عطش و هوس خود با هرکی پیشآمد و خوش آمد همبستر میشود یک فاحشه است چی مرد باشد یا زن ! من چند وقت بعد از عروسی ما خبرشدم که «نیلو» یگانه دختر در زنده گی او نبود. «نیلو » هم یکی ازجمله قربانی های او بود.ازجمله قربانی های بیشمار دیگر که نامزادم با آنها رابطه داشت فریب شان داده بود و هنوزهم با دختران رابطه دارد و فریب میدهد. شوهرم هنوزهم زنکه بازی وعیاشی دارد. درآغاز کوشش کردم مبارزه کنم وسراش رابه خانه گرم بسازم اما پس ازچند وقت دلچسپی اش به من و خانه ما دوباره از بین رفت او بدون عیاشی نمیتوانست زنده گی را پیش ببرد گویی این کار ها در رگ رگ وجود و در خونش جاری بود. گویی بدون این همه عشق بازی و شنیدن حرف های عاشقانه و در آوردن اکت های مجنونانه زنده گی اش تکمیل نمیبود.او معتاد بود معتاداین همه دختران و حرف های تا و بالا عاشقانه که از هر دختر میشنید.شنیدن آن حرف ها از دختران برایش یک حس عالی و بهتر بودن را میداد.احمقانه بود امیدوار میبودم که شخصی که درشب عروسی خود با دختر دیگر ازعشق مینویسد و به دختر دیگر وعده وعید می دهد پنچ سال بعد ازعروسی خود با دختران دیگر ملاقات و دیدار نکند…
اما چرا این قصه چند سال بعد امروز دوباره یادم آمد ؟
امروز در یکی از صفحات اجتماعی خبر جالبی را نشر نموده بودند. – در امریکا عروس جوانی در روز عروسی خود یک عکس از نامزادش در بستر با دختر دیگری را حاصل نموده بود همراه با عکس تمام پیام های عاشقانه نامزادش با آن دختر را نیز برایش فرستاده بودند و فرستنده هم همان دختر دیگر بود که در پایان نامه برایش نوشته بود «نامزادت دیشب فقط یک شب قبل از عروسی تان شب را بامن دریک بستر سپری نموده آیا واقعا میخواهی با چنین مردی ازدواج کنی؟ بامردی که در جریان نامزادی تان برایت باربارخیانت نموده و شب قبل ازعروسی تان را درآغوش یک دختر دیگر خوابیده » ؟
عروس با دریافت این نامه و خواندن مسج های عاشقانه نامزادش با آن دختر، مستقیم بدون آنکه به نامزاد خود یک کلمه حرف هم بگوید نزد مهمان ها رفته و روبرو داماد خیانت کار و از دنیا بی خبر به مهمان های حاضر در سالون گفته : عزیزانم همه تان خوش آمدین خصوصا آنها که از طرف عروس خیل خبر شدین! و بلی آنهای که از طرف داماد دعوت شدین همچنان .امروز قرار بود همه تان در محفل خوشی و عقد نکاح ما اشتراک کنید و همه با هم یکجا جشن بگیریم اما خوشبختانه مراسم عقدی انجام نمیاید و هیج عروسی هم جشن گرفته نمیشود اما یک جشنی خوشی حتمی برپامیشود،جشن خوشی نجات و آزادی من از چنگ یک فریبکار و خیانت کار! اگر مرا دوست دارید واز نجات یافتن من از چنگ یک فریبکار خوش میشوید پس بمانید و با من جشن بگیرید نان ، نوشابه ، ساز و آواز همه آماده ودر خدمت تان است. بخورید، بنوشید، برقصید وبامن جشن بگیرید
باخواندن این خبر لبخند برلبانم نقش بست بعد خندیدم چهره حیران و خجالت زده آن داماد بدبخت را در مقابل چشمانم تصور کردم که چگونه همه حاضرین سالون با نگاه های نفرت انگیز و سرزنش کننده به او مینگرند و او شرمنده و حیران نمیداند چی بگوید چی کند و با نوک بوت خود بروی سنگ مرمر سالون عروسی مانند یک کودک گناهکار نیم حلقه کوچک میکشد و راه گریز ندارد ! احساس کردم من هم در همان سالون هستم مقابل همان داماد استاد هستم و با نگاه های پر سرزنش به طرفش میبینم و او سر خود را پاین انداخته خاموش است ! یک رقم احساس آرامش کردم فکر کردم همان عروس در امریکا من بودم و آن داماد شرمنده هم شوهرم. خنده ام دوباره خاموش شد. شب عروسی خودم یادم آمد و یکبار دیگر به بیچاره گی خود گریستم که چرا من درکشورغلط تولدشده ام ؟ درکشور که خیانت نمودن به زن کار قابل سرزنش و بد نیست …