زندگی خانوادگی

قصه هاى زنده گى به من خيانت ميشد يا با من خيانت ميشد ؟

از داستان هاى حقيقى زنده گى

طوبا* از آلمان

  ­هفده ساله بودم . روزى از مكتب برگشتم خواهرم  با يك هيجان آميخته با تشويش دستم را گرفته مرا به گوشه كش كرد و گفت فكرت را بگير كه نامزاد ات كردن
تعجب زده داخل اطاق نشيمن شدم تا از مادرم بپرسم كه چى گپ است ؟

از مدتى  براى نواسه ماما پدرم از خارج برايم خواستگارى ميكردن از موضوع خبر داشتم اما زياد جدى نميگرفتم چون اجازه نداشتم در باره تصاميم كه در زنده گيم برايم گرفته ميشد چيزى بدانم . پسر در همانجا كلان شده بود وضع زنده گى شان خوب بود تازه تحصيل خود را به پايان رسانده بود در رشته خود كار ميكرد و سرپا خود استاده بود  و ٧-٨ سال از من بزرگتر بود اين همه معلومات در باره او را خواهرم برايم جمع آورى نموده بود خودم صرف يكبار عكس اش را ديده بودم و تيپ اش هم خوشم آمده بود
داخل اتاق كه شدم مادرم برايم گفت تبريك آغايت برايشان بلى گفت ، چند وقت بعد بچه همراى فاميل خود ميايد و شيرنيى ات را ميبرن و شايد هموقت نكاح تان را هم بسته كنيم كه وقتى كه اونجه رفتى نكاح كرده باشى .
نميدانستم چى نوع عكس العمل نشان بدهم يك حالت مبهم برايم دست داده بود نه ميتوانستم خوش باشم و نه جگر خون صرف ميترسيدم و تشويش  آينده را داشتم . آينده نامعلوم در كنار مرد ناشناس اما راستش چون چهره او خوشم آمده بود آنقدر اين نامزاد شدنم سرم بد نخورد
بى صبرانه انتظار آمدن  او را داشتم پس از سه ماه بلاخره با پدر و مادر ش به وطن آمدن و من با همان نگاه اول عاشق اش شدم او پسر آرام و بى حرف بود هميشه خاموش بود حتى روزى كه به اصطلاح شيرينى مه را دادن و فاميل اش گفتن اگر اجازه باشد دختر و بچه با هم حرف بزنن او در اطاق در مقابلم نشسته بود اما با من حرفى نزد چهره اش كمى گرفته بود من هم كه از شرم داغى كومه هايم را احساس ميكردم نميدانستم چى بگويم پس از مدتى خاموشى ، خواهرم كه با ما در اطاق بود كوشش كرد سر حرف را آغاز كند و از او پرسيد خوش هستى ؟
او صرف يك جمله گفت خواهرت خوش است ؟
سرم را پايان انداختم و همين سوال اش را قبولى دانستم
او پانزده روز ديگر هم بود و در همان پانزده روز شايد دوبار با من حرف زد آن هم در باره درس و مكتب ام
من كه بعد از ديدن كركتر خوبش، مهربانى او به اطفال ، احترام به بزرگان و ادب و معاشرت اش دلگير تر اش شده بودم ديگر تمام دلهره ام جاى خود را به خوشى داد و اين خاموشى و علاقه نشان ندادن او را هم جزى از كركتر مودب او دانستم . روز بعد از شيرينى خورى كه نكاح ما را هم بسته بودن او رفت و من بى صبرانه انتظار آن روز بودم تا بلاخره به خانه شوهرم برسم ديگر نه به درس علاقه داشتم نه به خانه دلبسته بودم يگانه چيزى كه ميخواستم هرچه زودتر پيش او برسم در ذهنم هر روز نقشه هاى مختلف از زنده گى مشترك ما را ميكشيدم و سناريو هاى مختلف براى ما مينوشتم
اما نميدانستم كه با رسيدن به پيش او زنده گى اصلى و سخت تر و دور از رويا ها و خيال پردازى هايم شروع ميشود و آن زنده گى  پراز خوشى و زيبا نه بلكه پر از درد ، با تحقير و كم آوردن همراه خواهد بود
يك سال گذشت تا بلاخره كار هايم سر گرفت و روانه خارج شدم در اين يك سال شايد چند بار با هم تيليفونى حرف زده بوديم آن هم وقتى برايم پول ميفرستاد و يا از خاطر كار هاى  رفتنم بايد حرف ميزد
در مورد اين سرد بودن او چند بار به مادرم شكايت كردم مادرم گفت در همانجا تربيه شده آنها ديگر رقم هستن خودت كوشش كن همرايش سر صحبت را باز كنى و من هم كوشش ميكردم با او شخصى حرف بزنم اما حرف هاى او مانند هميشه رسمى و غير شخصى بود
من ساده نميدانم چرا همان وقت متوجه نشده بودم شايد علاقه به او ، چشمان و مغزم را كور ساخته بود شايد حرف هاى مادر و خاليم كه ميگفتن خيره در اول همطور ميباشد نميفهمه در باره چى با تو حرف بزنه اونجه كه رفتى باز خوب ميشه ، يك چند وقت يكجا زنده گى كه كردين همه چيز خوب ميشه شرم او هم ميپره مرا دل جمعى ميداد اما چند وقت از زنده گى ما گذشت و هيچ چيز خوب نشد
مه در خانه با پدر و مادر اش زنده گى ميكردم او در شهر كمى دورتر از ما كار ميكرد و تنها در آخير هفته خانه ميامد مه كورس زبان ميرفتم و فاميل اش و خودش پافشارى داشت كه بعد از ختم كورس زبان درسم را ادامه داده و بعدا بايد يك رشته را بخوانم
او در آغاز اصلا علاقه به من نشان نميداد وقتى برايش ميگفتم چى وقت در آن شهر كه كار ميكنى به ما خانه ميگيرى و مه را ميبرى ميگفت خانه اينجا به مشكل پيدا ميشود مه در جستجو يش هستم … شش ماه از آمدنم گذشته بود كه او به يكباره بدون دليل گرفته تر و بد خلق شد فاميل اش هم يك نوع دلهره در چهره همه شان ديده ميشد مثلى كه كدام حادثه در زنده گى او رخ داده بود كه به مه نميخواستن بگويند . در همان روز ها شبى در محفل عروسى يكى از دوستان فاميل او كه در يك شهر ديگر كه چهار پنج ساعت از شهر ما دور بود خبر بوديم . او در آن شب از اندازه زياد نوشيده بود اولين بار او را آنطور نشه  ديدم . بعد از ختم محفل چون نشه بود و اجازه راندن موتر را نداشت  تصميم گرفت شب را در يك هوتل اطاق بگيريم و همان شب بود كه تقريبا دوسال بعد از نكاح ما ، ما با هم همبستر شديم
بعد ازآن شب زنده گى زناشوهرى ما آهسته آهسته رنگ گرفت او ديگر تنها در آخر هفته نى در بين هفته هم به خانه ميآمد و بعد از سه چهار ماه خانه سه اطاقه در آن شهرى كه كار ميكرد گرفت  و در آنجا به زنده گى مشترك ما ادامه داديم . او با وجود كه مهربان و مرد خوب بود باز هم يك نوع سردى در او احساس ميكردم اگر بيرون ، گردش ، شهر يا سينما هم ميرفتيم گويى اصلا همانجا نبود افكار اش توته و پاشان بود فكر اش هميشه ناراحت بود
روزى با هم بيرون رفته بوديم و در رستورانتى نشسته نان ميخورديم كه متوجه شدم كه او بار بار به ميزى كه در آخر رستورانت بود مينگرست و چشمانش همانجا دوخته شده بود در آن ميز چند دختر كه از چهره هاى شان شرقى و افغان معلوم ميشدن نشسته بودن  در ميان تمام دختران متوجه يكى شدم كه چشمان او هم به ميز ما دوخته شده بود و  به طرف ما سيل ميكرد از  زير چشم هردويشان را تعقيب كردم و ديدم كه او و شوهرم به همديگر چشم دوخته اند و گويى با نگاه هاى خود با هم حرف ميزنن . حس حسادت در من بيدار شد و اعصابم خراب شد كه شوهرم چطور ميتواند در مقابل من با دختران ديگر چشم چرانى كند  ؟ اما اين واقعه را زياد جدى نگرفتم او مرد خوش چهره بود هردختر طرف اش سيل ميكرد
بعد از همان روز شوهرم كم كم تغير كرد
اكثر با تيليفون خود مصروف بود تيليفون كه قبلااصلا در دست اش نميديدم به مجرديافتن كوچكترين فرصت در دست اش بود اما تغير بزرگ در نزديك شدن و همبسترى اش با من آمده بود ديگر آنقدر به من نزديك نميشد در دو سه ماه اگر بارى هم به من نزديك ميشد اول ميپرسيد مريضى ماهوار ات چى وقت بود ؟ او مرا وادار نموده بود تا تاريخ مريضى ماهوارم  را در جنترى كه در آشپزخانه آويزان بود حلقه سرخ بكشم و نشانى كنم
نميدانستم چرا و به چى دليل چون هيچ وقت كسى در اين مورد با مه حرف نزده بود اما براى خوش نگاه كردن اش اين كار را هم ميكردم
ديگر با هم بيرون هم نميرفتيم در خانه هم آنقدر نبود به بهانه كار ناوقت خانه ميامد و گاه گاه هم روز هاى رخصتى به بهانه كار بيرون ميرفت
زنده گى برايم خسته كن شده بود اما از دستم كارى برنميآمد مجبور بودم بسازم . او بايد كار ميكرد تا ما زنده گى خود را پيش ببريم اگر چى فاميل اش پول داشت اما در اينجا رواج نبود از پول فاميل زنده گى كنى اوبايد خودش زنده گى خود را سر براه ميكرد از تنهايى و بيكارى در كنج خانه
تصميم گرفتم شهادتنامه افغانستانم را ترجمه نموده و يك رشته را بخوانم.  در آن وقت
شهادتنامه دوازده مكتبم در اينجا برابر به ختم صنف  نهم به شمار ميرفت بايد يك سال ديگر هم در اينجا مكتب ميخواندم تا فارغ صنف ده ميشدم و بعد يك رشته را انتخاب ميكردم شوهرم هم مرا تشويق كرد و از اين تصميم  پيشتيبانى نمود . او هميشه برايم ميگفت اينجا بدون يك رشته انسان هيچ است . كه امروز از تمام زنده گى ما صرف از خاطر همين حرف اش از او سپاسگذارم
مصروف درس و مكتب شدم و ديگر احساس تنهايى نميكردم زبان را بهتر ياد گرفتم و يك دو سه خواهر خوانده و دوست هم پيدا كردم . شوهرم مخالفت نشان نميداد با دوستانم بيرون بروم حتى خودش ميگفت امروز رخصتى است برو با خواهر خوانده هايت بيرون ، خريد سينما مه خو بايد كار كنم تو ديگر چى در كنج خانه خود را دق ميسازى
اگر چى از محبت شوهر خيلى كمى احساس ميكردم اما ديگر از زنده گى كم و بيش راضى بودم دق نمياوردم مصروف بودم او هم وقتى در كنارم ميبود مهربان بود و همبستر شدن كم و بيش ما هم برايم خوشايند بود خلاصه وقتم خوش ميگذشت با زنده گى ما عادت كرده بودم و ديگر وقت براى فكر و تشويش  دق آوردن و دلخورى نداشتم و بعد روزى فراه رسيد كه همه چيز تغير كرد … او آن روز تازه از كار رسيد ه بود و رفت حمام شاور بگيرد من در آشپزخانه براى شب نان  آماده ميكردم كه صدا تيليفون اش بلند شد يكبار دوبار سه بار پشت به پشت فكر كردم حتمى كدام حرف عاجل است خواستم بروم بيبينم كى است شايد از كار باشد كه ديدم او برهنه  از حمام بيرون شد و تيز تر از مه خود را به تيليفون  خود رساند و او را از جيب كرتى خود گرفته با خود به حمام برد و بعد مدتى طولانى در حمام بود . ميفهميدم كه ديگر شاور نميگيرد آهسته رفتم از سوراخ كلى تشناب به داخل نگريستم آب شاور باز بود  اما او بالا لبه تپ نشسته بود و با لبخندى در لب در تيليفون خود مينويشت
دلم گواهى بد داد گرفته شدم چيزى نگفتم رفتم دوباره آشپزخانه و بعد از چند دقيقه دلهره ، فكر و تشويش ، ترس ، خشم و حسادت دوباره افكار خود را آرام نموده به پشت دروازه تشناب آمدم و صدا كردم نان تيار است
همان شب وقتى خوابش برد خواستم تيليفون اش را بيبينم اما كود اش را نداشتم از آنرو مدت ده روز تعقيب اش كردم تا بلاخره كود تيليفون اش را پيدا كردم
و يك شبى  وقتى خواب بود تيليفون اش را چك كردم در واتز اپ اش آخرين مسج از يك دختر بود بروى عكس دختر زدم تا بيبينم كى است و در جا خشك ماندم اين همان دخترى بود كه بارى در رستورانت  از همديگر چشم برنميداشتن او دختر زيبا بود چهره او هنوز هم يادم نرفته بود….
وضع ام بر هم خورد از ترس و دلهره زياد نخواستم  بخوانم آنها با هم چى نوشته بودند همينقدر ديدم كه شوهرم نوشته بود شب بخير عزيز
تيليفون را دوباره در جايش ماندم و تا صبح خوابم نبرد . شوهرم با دخترى رابطه داشت او به من خيانت ميكرد ميخواستم فرياد بزنم و سر ورويش را پرت و پوست كنم اما خود را كنترول كردم اين كلمه عزيز را در اين ملك ها به هركى ميتوان نوشت شايد همكارش بوده ، شايد دوست مكتب اش بوده شايد شايد و شايد با همين شايد ها خود را تلقى كردم و فردا به يكى از خواهر خوانده هاى صميمى ام همه چيز را قصه كردم كه شوهرم با يك دخترى ديگر  به من خيانت ميكنداو با يك دختر رابطه دارد و ساعت خود را با او تير ميكند و فكر هم نميكند كه زنش در خانه تنها منتظر اش نشسته . خواهر خوانده ام مرا دلدارى داد و برايم گفت تا وقتى كه ثبوت ندارى فكر هاى خراب را در سرت جا نده شايد همكار اش بوده يا دوست عادى اش . اگر ميخواهى كه دلت جمع شود تمام چت شان را برايت ايميل كن و بخوان تا مطمين شوى چى گپ است . او برايم طريقه فرستادن  چت هاى آن دختر و شوهرم را به آدرس ايميل خودم ياد داد . شب وقتى او به خواب رفت همين كار را كردم و بعد صبح وقتى او سر كار رفت من درس نرفتم و نشستم و تمام چت هاى آنها را خواندم اما كاش نميخواندم . خواندم و دانستم كه شوهرم ساعت خود را با او نه با مه تير ميكند يا ميگذراند ، او به مه نى  با من يكجا به آن دختر خيانت ميكند
از نوشته هايشان فهميدم كه آنها از سال هاى سال قبل از نكاح و ازدواج ما از دوره مكتب با هم يكجا بودن و يكديگر را دوست داشتن رابطه شان خيلى هم پيش رفته بود  شوهرم دوستش داشت اما فاميلش نميخواستن كه او آن دختر را بگيرد و از خاطر كه آنها را از هم جدا كنن او را با من در افغانستان نامزاد كردن . آنها بدون فكر كردن در باره من و زنده گى آينده من گوسفندى يافته بودن براى قربانى نمودن و آن گوسفند من بودم كه از همان آغاز از بى علاقه گى و سرد بودن شوهرم نتوانستم  چيزى درك  بكنم . او دختر از وجود مه هم خبر دارد . خواندم كه آنها بعد از ازدواج ما چند وقت از هم جدا بودن دختر رها اش كرده بود اما شوهرم رها كردنى اش نبود و برايش وعده داده بوده كه بعد از اينكه من آنجا آمدم مه را به يك بهانه رها ميكند اما تا مدتى زياد بهانه قانع كننده به فاميل نميافت تا كه بلاخره او برايش گفته بود يا خانم ات را رها كن يا من قطع رابطه ميكنم
و بعد چند ماه از هم جدا بودن تا كه دوباره يكديگر را در همان روز در همان رستورانت ديده بودن و همه چيز دوباره از سر شروع شده بود و هر دو درك نموده بودن كه بدون يكديگر زنده گى برايشان بى معنى است . شوهرم برايش وعده داده بوده كه تا دوسال كه خانمم حامله نشد بهانه خوبى براى رها كردن اش دارم
حال دانستم كه چرا وقتى براى اولين بار با من همبستر شد خود را نشه كرده بود چون در حالت عادى نميتوانست با من نزديك شود چون آن دختر را دوست داشت و نميتوانست به او خيانت كند . حال دانستم كه چرا هميشه از مه سوال ميكرد چى وقت مريض ماهوار شديم و حال دانستم كه چرا ديگر آنقدر به مه نزديك نميشد او صرف به خاطر پلان خود به من نزديك ميشد كه باز به فاميل گفته بتواند كه مه حمل نميگيرم ….
فردا آن روز از داكتر نسايى وقت گرفتم و او برايم فهماند كه اين نشانى كردن و حساب نمودن عادت ماهوار يكى از طريقه هاى جلوگيرى از حمل گرفتن است
تمام دنيا هم به يكباره از هم پاشيد اگر او مرا رها كند چى خاك به سرم بزنم ؟ كجا بروم ؟ دوباره افغانستان فاميل قبولم خواهد كرد ؟ فاميل كه بار بار گفته بودن كه اگر جدا شدى ديگر اولاد ما نيستى !  در افغانستان به عنوان زن طلاق شده و نازا چى زنده گى و سرنوشتى پيشرو خواهم داشت ؟
دو سه هفته رنج بردم از ترس به كسى هم چيزى گفته نميتوانستم تصميم گرفتم به خشوو خسرم شكايت كنم اما فهميدم كه آنها هم از همه چيز از همان آغاز خبر داشتن آنها مخالف ازدواج پسر شان با آن دختر بودن و مه را يا بهتر بگويم هر سه ما را قربانى اين خود خواهى خود نموده بودن
آنها برايم گفتن فكر ات را خراب نكن بچه ما پايش بند شده او دختر ديگر مهم نيست چند وقت بعد يادش ميرود . اما معلوم ميشد كه آن دختر خيلى هم مهم است و ياد بچه شان نميرود آنها بيشتر از ده سال بود كه با هم يكجا بودن در اين ده سال كه ياد او نرفت در اين يك دو سال  زنده گى مشترك ما كه   يادش نرفت هرگز يادش نميرود . ديدم هيچكس به من كمك نميكند و تصميم گرفتم خودم زنده گى خود را بدست بگيرم
از همه اول تر شروع كردم روز هاى مريضى خود را برايش دروغ بگويم و يك دو سه روز وقت تر از تاريخ اصلى آن را برايش بگويم
اصلا به رو خود نمياوردم كه چيزى اتفاق افتاده باشد در ظاهر زنده گى را به گونه عادى مانند هميشه پيش ميبردم  اما در دل خود را ميخوردم  تشويش و جگرخونى يك لحظه مرا رها نميكرد تا بلاخره روزى رسيد كه احساس كردم چيزى در من عجيب و غريب است خود را بسيار مانده و خسته احساس ميكردم سه هفته از وقت ام گذشته بود اما مريض ماهوار نميشدم خواهرخوانده ام برايم تست حامله دارى خريد و من حامله بودم…
شوهرم از شنيدن اين خبر هك و پك ماند و بعد شروع شد رنج و عذاب و درد و بدبختى
من . شوهرم اصلا ديگر آدم سابق نبود اعصاب خراب ،بد خلق ، گرفته و بى علاقه به همه چيز . من به تنهايى خود همه دوران حمل را گذشتاندم و اگر فاميل اش پافشارى و او را مجبور نميكردن شايد در روز ولادت مرا تا شفاخانه هم نميرساند  و ديدن دخترم هم نميآمد . بعد از تولد دخترم  زنده گى آهسته آهسته عادى شد من كه فكر ميكردم با آوردن اولاد دست و پاى شوهر  را به خود ميبندم كوشش ميكردم به زنده گى ما  به هر رقمى كه شده دوباره رنگ عادى بدهم اما كوشش هايم جايى را نگرفت شوهرم با ما زنده گى ميكرد اما اصلا با ما نبود او به دختر ما خيلى علاقه داشت و بى حد دوستش هم داشت اما من برايش ديگر اصلى وجود نداشتم فكر ميكردم در زنده گى او و دخترم يك شخص اضافى هستم ديگر حتى مستقيم با من حرف هم نميزد در كنارم  بروى يك تخت ميخوابيد اما گويا اصلا من در آنجا نبودم اين حرف مرا ميخورد خورد و خمير ميساخت روح و روانم را در ميداد اما اين بى تفاوتى او سردى و بى علاقه گى او به من و زنده گى مشترك ما خلاصى نداشت او خوش نبود و احساس ميكردم كه نه تنها او،  من هم ديگر خوش نيستم. ما اصلا ديگر با همديگر زنده گى نميكرديم ما صرف زنده گى را ميگذشتانديم  و اين حالت مابالا دختر ما هم تاثير نموده بود . ما اصلا سر كودكان حساب نميكنيم اما نميدانيم كه آنها خيلى زود هم متوجه هر حالت زنده گى شده و همه چيز را به خوبى درك ميكنند و هر حالت ما سر آنها هم تاثير خوب و  بد خود را دارد ….

دخترم سه ساله شد و خودم كه مكتب را قبل از تولد او موفقانه ختم كرده بودم شروع به خواندن رشته مورد علاقه ام نمود م تا اين همه سردى  بدبختى درد و رنج را طورى فراموش كنم
احساس ميكردم دختر ما هم متوجه شده چقدر خانه سرد است او هم متوجه شده پدرو مادر اش زير يك سقف هزاران كيلومتر از هم فاصله دارند
پهلو همه اين سردى و بى علاقه گى ها جنگ و جدال روزمره ما هم بود كه هيچ ختمى نداشت هردو ناراضى از زنده گى تمام عقده ها را سر همد يگر و گاه گاه هم سر دختر بيچاره خالى ميكرديم . آهسته آهسته ميديدم كه دخترم از يك طفل شوخ و بشاش به يك  كودك جنگره ، پرخاشگر، عصبى و نآرام و بى گفت تبديل ميشود و بايد هر چى زودتر در زنده گى ما يك تغير ميآمد ادامه دادن به اين شكل زنده گى عاقبت خوب نداشت  بايد راه حلى ميافتيم كه به خوبى هر سه ما خصوصى دختر ما ميبود. و بعد روزى باز او را با تيليفون اش ديدم .او دوباره با آن دختر مينوشت و تيليفونى حرف ميزد  حال ديگر حتى از من پت هم نميكرد روز ها و شب ها با او مينوشت  و حرف ميزد در حالى كه با من حتى يك كلمه حرف را هم به زور ميگفت با او ساعت ها قصه ميكرد تمام مشكلات خود را با او قصه ميكرد و از او دلجويى و همرايى ميخواست او بود كه براى شوهرم آرامش ميبخشيد شوهرم حتى دخترم را به او معرفى كرده بود و بارها با دخترم رفته بودن ديدن او و بعد با هم يكجا براى  گردش و سير و ساعتيرى رفته بودن . آنها آهسته آهسته يك فاميل نو تشكيل داده بودن و نقش من در آن فاميل هيچ بود … دانستم كه اگر حركتى نكنم دخترم را هم از دست ميدهم . و روزى رسيد كه صبر و حوصله هم سر رفت لباس هايش را جمع نمو ده به دست اش دادم و گفتم خودت ميدانى و راه ات من ديگر اين رقم زنده گى را قبول ندارم
متوجه شدم كه آوردن اولاد براى نگه كردن يك رابطه يك اشتباه بزرگ بود وقتى دل مرد نخواهد يك اولاد نى كه ده اولاد هم او را محكم گرفته نميتواند. البته از داشتن دخترم در زنده گى ام بسيار خوش هستم در تمام اين داستان پر درد زنده گى ام او يگانه خوبيى بود كه به من اتفاق افتاده بود و او يگانه علتى بود كه من امروز زنده گى ميكنم ….

امروز  با دخترم تنها زنده گى ميكنم در همان رشته كه خوانده ام كار ميكنم زنده گى به آرامى ميگذرد
شوهرم با آن دختر ازدواج كرده و  گاه گاه ديدن دختر خود ميايد يا دختر م را به خانه خود ميبرد
شوهرم خوش است
خانم اش خوش است
دخترم خوش است

من هم از زنده گى امروزم خوش استم از خانم فعلى شوهر سابقم نفرت ندارم . نفرتم تنها از فاميل شوهرم دارم كه چگونه ما سه نفر را قربانى خواهش ها و خودخواهى هاى خود كردن . از شوهرم نفرت دارم كه مردانه به پيشتبانى آن دختر مقابل فاميل استاد نشد  و براى خوشى فاميل زنده گى مرا تباه  و نيم عمر خود و آن دختر را به هدر داد
خواهر خوانده ام ميگويد اينجا افغانستان نيست كه مردم تو را چيزى بگويد . هنوز جوان هستى وقت زياد دارى شايد مرد زنده گى ات را دوباره پيدا كنى و دوباره عروسى كنى و خوشبخت شوى
اما من فعلا صرف يك چيز ميخواهم دخترم را خوشبخت بزرگ كنم و انتخاب شوهر آينده اش را به دست خودش بدهم….

* نام تغير داده شده

(Visited 1,749 times, 1 visits today)